نمکدون

مطالب طنزوسرگرمی / همیشه خسته از روزای برفی | عشق پریشون شده دو حرفی

نمکدون

مطالب طنزوسرگرمی / همیشه خسته از روزای برفی | عشق پریشون شده دو حرفی

فقط زمان می تواند عظمت عشق را درک کند

روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردندخوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس.......هر کدام به روش خویش می زیستند .تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید.تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرش کردند.همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند.در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شدکه همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود.عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند.!!!!!!!!!قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر! آب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست.اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به منکمک کن ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نیست.عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟ غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس میکنی.عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بدهاما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودماحتیاج به کمک دارم.در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!!!!!سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شدعشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بدهناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران ن! باش تو را نجات خواهم داد.عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد.پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافتآفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آببیرون می آمد و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد. دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست تو لایق فرماندهی تماماحساسها هستی. عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟ دانائی گفت که او زمان بود.عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!!!!دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند....

از اعماق قلب خواستن!!

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .

سد..!

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل
مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

چند درس از درسهای زندگی (طنز)

درس اول: یه روز مسؤول فروش، منشی دفترو مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر میشه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که تویباهاماس باشم ،سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه... بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید میشه... بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه... مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده اول رئیست صحبت کنه!

درس دوم: یه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد. یه خرگوش از کلاغ پرسید: منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی! خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد. یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد!
نتیجه اخلاقی: برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ، باید اون بالا بالاها نشسته باشی!

درس سوم: یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش. راهبه سوار میشه و راه میفتن. چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه. راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار. کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه. چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پای راهبه تماس میده. راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار! کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه. بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میره و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن. کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
نتیجه اخلاقی: اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!
__________________

مورچه

یک مورچه ای بود در ولایت غربت که روزها
می رفت به صحرا و گندم و جو جمع می کرد برای زمستان. یک روز که رفته بود برای جمع
کردن غله، یک دانه گندم پیدا کرد و به نیش کشید و حرکت کرد به طرف لانه اش. ناگهان باد
وزید و دانه گندم را از دست و دهان مورچه گرفت و با خودش برد. مورچه به باد گفت:«ای
باد تو چقدر زور داری» باد گفت : « پدر آمرزیده، من اگر زور داشتم که برج های بالای
شهر، راهم را سد نمی کردند». مورچه گفت : «ای برج های بالای شهر، شماها چقدر
دارید.»برج ها گفتند: « ما اگر زور داشتیم که نیازی به مجوز شهردار نداشتیم.» مورچه
گفت:« ای شهردار تو چقدر زور داری.» شهردار گفت:« من اگر زور داشتم که قوه قضاییه
مرا دستگیر نمی کرد.» مورچه گفت:« ای قوه قضاییه تو چقدر زور داری.» قوه قضاییه
گفت:« من اگر زور داشتم بعضی جراید از من انتقاد نمی کردند.» مورچه گفت:« ای جراید
شما چقدر زور دارید.» جراید گفتند:« اگر ما زور داشتیم که کاغذمان گیر وزارت ارشاد
نبود.» مورچه گفت: «ای وزیر ارشاد تو چقدر زور داری.» وزیر ارشاد گفت:« اگر من زور
داشتم که محتاج رای اعتماد نمایندگان مجلس نبودم.» مورچه گفت: « ای نمایندگان شماها چقدر زور دارید.» نمایندگان گفتند:« ما اگر زور داشتیم که نیازمند رای مردم نبودیم.» مورچه گفت: «ای مردم شما چقدر زور دارید.» مردم گفتند:« ما اگر زور داشتیم بقال به ما جنس نسیه نمی داد.» بقال گفت: « من اگه زور داشتم آفتاب ماست های مرا نمی ترشاند » مورچه گفت:«ای آفتاب تو چقدر زور داری» آفتاب گفت : « من اگه زور داشتم دختر کدخدا نمی گفت که تو در نیا من در آمدم» مورچه گفت:« ای دختر کدخدا تو چقدر زور داری» دختر کدخدا گفت:« من اگه زور داشتم که زن کشاورز نمی شدم» مورچه گفت:« ای کشاورز تو چقدر زور داری» کشاورز گفت:« من اگه زور داشتم که از ترس تو گندم هایم را توی انبار قایم نمی کردم»
مورچه یک کمی رفت توی فکر. بعد نگاهی به بازوهایش کرد،سینه اش را داد جلو و رفت به
مزرعه. گوش باد را گرفت و پرتش کرد پشت کوه قاف ! بعد هم دانه گندم اش را برداشت و
برد به لانه اش!

چقدر خوبه که خودمون رو دست کم نگیریم

طناب

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند

خدایا کمکم کن

ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

زنجیر عشق (کمک به دیگران)

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"

و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...

به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه

موفق باشید

خنده دارترین وصیت نامه ای که تا حالا دیدین!!!!!!!!!!!!!!!

بسم الله الرحمن الرحیم

انالله و انا الیه راجعون

اینجانب ل فرزند ر در صحت عقل وصیت می‌کنم:

کفن و دفن
ماده ۱ - پیکرم با رعایت تمامی شعائر مذهبی به خاک سپرده شود. نماز میت اقامه شود و از عر زدن بالای کفن باز شده‌ام دریغ نشود. از این کارهایی که توی قبر می‌کنند اعم از شانه تکان دادن و به پهلو خواباندن و ورد خواندن توی گوش، کلهم انجام شود.
ماده ۲ - مراسم سوم و هفتم و چهلم و سال و الخ با رعایت تمام جزئیات و دعوت از یک... ارزان قیمت جهت سخنرانی در وصف خدمات من به کارگران، در مسجد برگزار شود.
تبصره یک: از این مسجدهایی که مراسم را با میز و صندلی برگزار می‌کنند نباشد. قشنگ هیاتی کنار هم بنشینند و چای و خرمایشان را بخورند.
تبصره دو: برای سخنرانی دکتر ف.ر را پیشنهاد می کنم.
ماده ۳ - شام و نهار مراسم ها بنا به صلاحدید پدرم باشد. اصراری ندارم.
تبصره یک: اگر تصمیم به غذا دادن گرفته شد مرغ نباشد که یکی سینه بخواهد و یکی ران و خلاصه پسرها با این حرفها وسط مراسم عزای من خودشان را خراب کنند و کرکر بخندند. کباب کوبیده بدهید و عزیز مراقب باشد دخترها هره کره نکنند.
تبصره دو: سهم بچه‌ها را کامل بدهید.
ماده ۴ - من را در امامزاده ج دفن کنید. اگر امامزاده ج جا نداشت هر جا غیر از بهشت زهرا. با این قبرهای سری دوزی شده بهشت زهرا که شبیه کارخانه تدفین است و مرده ها شبیه مواد خام تولیدش هستند حال نمی کنم.
ماده ۵ - واضح است که مواد بالا تماما جهت جلب رضایت خاطر والدینم است. آنها می‌توانند در هر کدام از این مواد دخل و تصرف کنند.
تبصره یک: اگر آنها آنقدر از خودگذشته بودند که عمیقا دلشان بخواهد بنا به اعتقاد من با جنازه‌ام رفتار کنند عرض می کنم که اصولا اهمیتی ندارد. می‌توانند هربلایی سر جنازه‌ام بیاورند جز اینکه مثل قرتی‌ها بسوزانندش.
تبصره دو: بد نیست به گزینه اهدا به باغ وحش پارک ارم جهت سیر کردن شیرهای گرسنه هم فکر شود.
ماده ۶ - اگر «م» در تمامی مراسم‌ها در صف مقدم نبود تبصره یک ماده 7 و همچنین ماده 10 اجرا نشوند.

ارث
ماده ۷ - تمام چیز مثقال اموالم در اولین فرصت فروخته شود و به مصرف مسافرت و خوش‌گذرانی والدینم برسد. در واقع من در تمام این سالها فقط به این دلیل مستقل نشدم که شرایط عیاشی در خانه پدری مهیا بود و با توجه به اینکه می دانم کارهای من با اعتقادات والدینم نمی خواند از طریق این ارث می خواهم عامدا «ندید گرفتنشان» را جبران کنم.
تبصره یک: اگر والدینم مکه، کربلا، نجف و کلا مکان‌های مذهبی را برای خوشگذرانی انتخاب کردند بدون سئوال و جواب و گوش دادن به توجیهاتشان پس گرفته و به «م» برسد تا او عیاشی کند.
تبصره دو: اگر او هم ور حاج جبارش ورم کرد و خواست سرمایه‌گذاری کند سهمم به مصرف گربه‌های بی خانمان شهر تهران برسد. (منظور این است که با اموال من سرمایه‌گذاری دنیوی و اخروی نشود. فی‌المجلس در راه عیش و نوش به جریان بیافتد.)
تبصره سه: «م» خباثت را کنار بگذارد و به جای فراهم کردن شرایط اجرای تبصره اول به پدرم یاد بدهد که عیاشی فقط کباب باد زدن توی باغ نیست. می تواند تا قبل از عملی شدن پیش برود و در صورت نیاز او را با آق رضا کرجی آشنا کند.
ماده ۸ - عینکم به خانم «س» برسد که در زمان زنده بودنم دهنم را زد بسکه پرسید چند خریدی و از کجا و آیا قسطی هم می‌شود.
تبصره: در صورتی که عرضه نداشت آقای «ع» ساده دل را برای ازدواج متقاعد کند بهتر است برود بمیرد، مثل حالای من. عینکم هم به همان مصرفی که در تبصره دوم ماده ۷ آمده برسد.
ماده ۹ - کتابخانه‌ام به همسر آقای «الف-م» برسد که رندانه عاشق تیر و تخته‌اش شد بی‌آنکه به کتابهایم توجهی نشان بدهد و حتی گفت «چه چیزهایی می‌شود توش چید» و وقتی من گفتم کریستال؟ چشم‌هایش برق زدند.
ماده ۱۰ - کتاب‌ها، فیلم‌ها و تمامی وسایل اتاقم به «م» برسد. به این شروط:
بند یک: پس از مرگم او اولین نفری باشد که وارد اتاقم بشود و تمام گوشه موشه‌ها را خوب نگاه کند که گندی به جا نگذاشته باشم.
بند دو: چون هیچ ضمانتی وجود ندارد مراما قول بدهد که حافظه کامپیوترم را بپکاند یا لااقل فایل‌های عکس بندگان خدا را پاک کند.
بند سه: لوازم بهداشتی که توی جعبه‌‌ای در کمدم قرار دارد را یا به مصرف برساند و یا به هر ترتیب از آن خانه دور کند.
بند چهار: نرود توی مایه‌های «رفیق از دست داده» تا از مرگ من نردبانی بسازد برای تور کردم مادام خ. در این صورت مش قل و زمبه است.
بند پنج: سیم کارتم را بفروشد و با پولش یک حال مختصری به آقای «م-موتورساز» بدهد که زندگی را برای جفتمان هدف‌دار کرد.
بند شش: بی‌خیال سهمش از این دوربینه بشود و آن را یک جوری برساند به بیچاره‌هایی که جلوی در سینما زار می‌زنند و فکر می‌کنند تنها دلیل فیلم نساختن‌شان نداشتن امکانات است. مخصوصا برای خنده برساند به دست اینهایی که قصد دارند یک فیلم عرفانی مدرن بسازند. اینهایی که در ادبیات بیضایی را میپرستند و مونولوگ آخر گرگدن‌ یونسکو را حفظ کرده‌اند. خودش می‌داند.
ماده ۱۱ - سطل فلزی فیلتر سیگارهایم به مادرم برسد بسکه تا دو روز خانه نبودم برش داشت و تغییر کاربری داد.
ماده ۱۲ - فندک‌های رومیزی درشکه‌ای، شیری، اسبی و سماوری را که الف در سفرهای مختلف برایم سوقاتی آورد به اضافه تمام جاسیگاری‌هایم به آقای «م-شیرازی» برسد. به پاس یک عمر کام سنگین گرفتن از وینستون قرمز.

باقیات الصالحات
ماده ۱۳ - هر چند می‌دانم تا هفت هشت نسل بعد از من کتاب‌هایم به درد هیچ کدام از اعضای آن خانواده نمی‌خورد اما مثل آقای صفار درباره اثرات مخرب این کتاب‌ها هشدار میدهم و توصیه می‌کنم اگر به هر دلیلی ماده ۱۰ اجرا نشد کتاب‌ها را یکجا به بزخرهای میدان انقلاب بفروشید. درباره تبعات عدم اجرای این بند همینقدر عرض کنم که بچه اصولا حالیش نیست. فکر می‌کند هرچیزی را که بشود خواند باید خواند. مثلا من به طور اتفاقی فارسی خواندن را با «داستان راستان» علامه شهید دکتر و الخ مرتضی مطهری شروع کردم و کار به جایی رسید که در طول زندگی پرخیر و برکتم دهن تک تک‌تان را آسفالت نمودم. حالا فرض کنید بچه‌ای خواندن را با کافکای دایی جون مرحوم شروع کند. خودتان تهش را حدس بزنید.
ماده ۱۴ - برای نسل‌های بعدی مخصوصا بچه‌های احتمالی خواهرهایم از چاخان درباره شخصیت علمی-ادبی-فرهنگی-هنری دایی جون مرحوم کم نگذارید. یک طوری پروپاگاندا کنید که بچه خیال برش دارد «ببینی چی بوده». برای روحیه‌شان خوب است. در مورد ما که جواب داد.
تبصره: روزنامه‌های ۱۷-۱۸ سالگی‌ام را به گمانم مادرم قایم کرده. برای آنکه بچه به محض آنکه به سن عقل رسید متوجه تبلیغات نشود بهتر است معدوم شوند و کلا اسمم را هم بهشان کج و کوج بگویید چون می‌توانند با یک سرچ ساده در گوگل کل زندگی‌ام را بخوانند و آنوقت دستتان رو می شود. بهتر است یک چیزهای کلی در مورد اینکه فلانی چه قله هایی را فتح کرد و خلاصه ابر مردی بود بگویید و وارد جزئیات نشوید.


خیرات
ماده 16 - چند سال پیش در یکی از این شهرهای جنوبی برای کاری رفته بودم. پرواز برگشتم ساعت شش بود و من از هفت صبح تا چهار بعدازظهر توی شهر سگدو زده می زدم و تازه کارم تمام شده بود. فقط هزارتومن پول توی جیبم بود که باید کرایه ماشین میدادم تا فرودگاه و کارت بانک و تنخواه اداره ای که برایش به سفر آمده بودم را هم توی کیفم جاگذاشته بودم. خلاصه گرسنه بودم و نفهمیدم چطور شد که یکهو دیدم یک سینی پر از نان و پنیر و خرمای ساندیچی جلویم ظاهر شد. به طرز خطرناکی چسبید آنچنان که کم مانده بود شهادتین را بگویم و به راه راست بازگردم و بروم آن دنیا و شفاعت مرحومی که برایش خیرات داده بودند را بکنم. از همین چیزها خیرات کنید.

حق الناس
ماده 17 - قرضی ندارم و طلبم هم از بیچاره هایی است که شرم می کنید وصولش کنید. کلا بی خیال.

موضوع انشاء:فایده گاو بودن را بنویسید!!!!(طنز)


با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم.



اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز میکنم.

البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در میابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد.من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.

هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد.

بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم.ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد. مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته و... درست میکنند.هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست. همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن برد، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد

وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد ،نگران جهیزیه اش نیست .

نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند.مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید، برای صاحبش زمین

اضافه شخم بزند یا بدتر از آن پاچه خواری کند.گوساله های ماده مجبور نیستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله های نر را

به دست بیاورندتا به خواستگاریشان بیایند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاری انها بروند، از طرفی هیچ گوساله

ماده ای نمیگوید که فعلا قصد ازدواج نداردو میخواهد ادامه تحصیل دهد.تازه وقتی هم که عروسی میکنند اینهمه بیا برو،

بعله برون،خواستگاری ، مهریه ، نامزدی، زیر لفظی،حنا بندان، عروسی ،پاتختی،روتختی، زیر تختی، ماه عسل ،ماه..زهر

، طلاق و طلاق کشی و... ندارند. گاوها حیوانات نجیب و سر به زیری هستند.
[

آنها چشمهای سیاه و درشت و خوشگلی دارند.

شاعر در این باره میگوید:

سیه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه صفا نیست

سیه چشمون بگو نکنه دلت دیگه پیش ما نیست

هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.نگران نیست نکند از کار اخراجش کنند.گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای

عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند .

گاوها بخاطر چشم و همچشمی دماغشان را عمل نمی کنند. شما تا حالا دیده اید گاوی دماغش را چسب بزند؟شما

تا حالا دیده اید گاوی خط چشم بکشد؟

گاوها حیوانات مفیدی هستندو انگل جامعه نیستند.شما تا کنون یک گاو معتاد دیده اید؟

گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟ آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.

ما از شیر،گوشت، پوست، حتی روده و معده ی گاو استفاده میکنیم. اقای طاعتی زاده معلم خوب حرفه و فن ما گفته که

از بعضی جاهای گاو در تهیه همین لوازم آرایش خانم ها_که البته زشت است_ استفاده میشود.

ما حتی از دستشویی بزرگ (پشگل) گاو هم استفاده میکنیم.

تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟ آیا دیده اید گاوی زیر آب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری

را بکند؟آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟و مثلا بگوید

از آقای فلانی یاد بگیر.آخر توهم گاوی؟! فلانی گاو است بین گاوها.



تازه گاوها نیاز به ماشین ندارندتا بابت ماشین 12 میلیون پول بدهند و با هزار پارتی بازی ماشینشان را تحویل بگیرند و

آخرش هم وسط جاده یه هویی ماشینشان آتش بگیرد.هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب دیگری را بشکند.البته

شاعر باز هم در این مورد شعری فرموده است:



گمون کردی تو دستات یه اسیرم

دیگه قلبم رواز تو پس میگیرم





دیده اید گاو نری به خاطربه دست آوردن ثروت پدر گاو ماده به او بگوید:عاشقت هستم"!!سرت سر شیر است و دمت دم پلنگ !!

دیده اید گاو پدری دخترش را کتک بزند!؟

گاو ها در جامعه شان فقر ندارند .گاوها اختلاف طبقاتی ندارند.دخترانشان به خاطر وضع بد خانواده خود فروشی نمیکنند.

آنها شرمنده زن و بچه شان نمیشوند.رویشان را با سیلی رخ نگه نمیدارند.هیچ گاوی غصه ی گاوهای دیگر را نمیخورد.



هیچ گاوی غمباد نمیگیرد.هیچ گاوی رشوه نمیگیرد.هیچ گاوی اختلاس نمیکند. هیچ گاوی آبروی دیگری را نمیریزد.

هیچ گاوی خیانت نمیکند. هیچ گاوی دل گاودیگر را نمیشکند.هیچ گاوی دروغ نمیگوید .هیچ گاوی آنقدر علف نمیخورد که

از فرط پرخوری مجبور شود روی آن همه علف یک آفتابه عرق سگی بخورد و بعدش راه بیفتد توی کوچه خیابان در حالی که

گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد.هیچ گاوی همجنس بازی نمیکند.

هیچ گاوی گاو دیگر را نمیکشد .هیچ گاوی...



اگر بخواهم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشاء میخورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند.

اما به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیستید...



لباس ما از گاو است ، غذایمان از گاو ، شیر و پنیر و کره و خامه ...همه از گاو..