نمکدون

مطالب طنزوسرگرمی / همیشه خسته از روزای برفی | عشق پریشون شده دو حرفی

نمکدون

مطالب طنزوسرگرمی / همیشه خسته از روزای برفی | عشق پریشون شده دو حرفی

کوزه شکسته!!

سال‌ها پیش، مردی زندگی می‌کرد که هر روز چندین بار با کوزه‌هایی که اون‌ها رو به دو طرف چوبی بسته بود، از رودخانه‌ی بیرون دهکده، آب حمل می‌کرد و به مردم می‌فروخت. یکی از کوزه‌ها که قدیمی‌تر بود، ترک داشت و تا اون مرد به دهکده می‌رسید، نیمی از آبی که توش بود، روی زمین می‌ریخت. کوزه‌ی سالم همیشه به کوزه‌ی معیوب، سرکوفت می‌زد که جز دردسر و زحمت، چیزی نداری و تلاش صاحبمون را به هدر می‌دهی. کوزه‌ی معیوب هم شرمنده بود و خیال می‌کرد که به هیچ دردی نمی‌خوره. تا اینکه سرانجام یه روز لب به سخن باز کرد و به اون مرد گفت: «می‌خوام ازتون عذر بخوام، آخه...» ، مرد مهربون، صبحت اون رو قطع کرد و گفت: «‌می‌خوام خوب به سمت راست جاده نگاه کنی و گل‌های زیبایی که در طول مسیر، رشد کردند رو ببینی.» و ادامه اینکه: «می‌دونی در تمام دفعه‌هایی که ما از این مسیر، عبور می‌کردیم، تو اون‌ها رو آبیاری می‌کردی و باعث شدی حاشیه‌ی جاده‌، این همه زیبا و دوست داشتنی بشه؟!» .....

چیزهایی که حتما نمیدانید و باید بدانید

ظروف پلاستیکی تقریبا پنجاه هزار سال در برابر تجزیه و فساد مقاومند.

رشد کودک در بهار بیشتر است.

حس بویایی مورچه با حس بویایی سگ برابری می کند.

در یک سانتی متر پوست شما دوازده متر عصب و چهار متر رگ و مویرگ وجود دارد.
-
در تمام وجود شما بیش از یک مشت گچ «کلسیم» وجود دارد.

موش دو پای افریقائی ، بی آنکه سرش را برگرداند ، می تواند پشت سرخود را ببیند این جانور ، از میدان دیدی برابر سیصد و شصت درجه برخوردار است.

زمان بارداری فیل به 2 سال می رسد.

بیشترین ضربان قلب راقناریها با1000بار در دقیقه وکمترین را فیل با27 بار در دقیقه دارد.

یکی از شدیدترین نعره ها در بین حیوانات به شیر آفریقایی تعلق دارد صدای نعره آنها تا سه کیلومتری شنیده می شود اسب آبی هم جزء حیواناتی ا ست که داری نعره بلندی می باشد ، تا آنجا که حیوانات آبی در زیر آب نعره آنها رو می شنوند ولی با همه این اوصاف شدیدترین نعره ها متعلق به والها می باشد آنها می توانند نعره ای معادل دویست دسی بل تولید کند برای مقایسه بایستی بگویم که این نعره از صدای موتور یک جت بیشتر می باشد.

وقتی یک نوزاد در حال گریه است با صدای ش..ش.. شما آرام خواهد شد و این به این دلیل صدای ابی است که اطراف نوزاد را در دل مادر گرفته است.در ضمن این یکی از دلایلی است که چرا صدای ساحل دریا به انسان ارامش می دهد.

در پنیر ماده ای به نام تیرامین وجود دارد که اگر در مغز جمع شود ، باعث کندی ذهن می شود، البته این ماده توسط یک نوع آنزیم موجود در بدن انسان می تواند کاتابولیسم شود، ولی این آنزیم تا حد مشخصی فعال می باشد. برای فعالیت بیشتر این آنزیم باید میزان مس را در بدن زیاد کرد، و این کار با خوردن گردو که حاوی مقداری مس است ،انجام می دهند. به همین دلیل در متون دینی خوردن گردو به همراه پنیر توصیه شده است.

یک شاهین مثل این است که دنیا را با یک دوربین قوی نگاه می کند . یک شاهین می تواند مثلا" از فاصله سی متری روزنامه بخواند شیر به تیز بینی انسان است مثلا یک بز کوهی را از فاصله هزار و پانصد متری تشخیص می دهد فیلها و کرگدنها یا به عبارت دیگر گیاهخوارانی که در سنین بزرگی و بلوغ از هیچ دشمنی ترس ندارند ، قدرت دیدشان بسیار کم است ، آنها از فاصله سی متری دیگر نمی توانند فرقی بین یک بوته و گورخری که ثابت ایستاده ، بگذارند ، آنها محیط اطراف خود را به صورت مات می بینند.

اگر ریشه های یک درخت جوان صنوبر را به هم وصل کنیم طول آن به دو یا سه متر خواهد رسید.در حالی که طول ریشه های یک گیاه گندم به ۶۰۰ متر و طول ریشه های نیشکر به ۲۰ کیلو متر می رسد.

انسان سالانه بیش از ۱۰ میلیون مرتبه پلک می زند!

ناخن‌های انگشتان دست، تقریبا چهار برابر ناخن‌های پا رشد می‌کنند!

دلفین‌ها هم مانند گرگ‌ها هنگام خواب یک چشمشان را باز می‌گذارند!


سرعت آب دهانی که هنگام عطسه از دهان شما خارج می شود، حدود ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت است!

مغز انسان فقط دو درصد از وزن بدن را تشکیل می دهد ولی بیست و پنج درصد از اکسیژن دریافتی بدن را به تنهایی مصرف میکند.

با نگاه کردن به گوش جانوران می توانیم پی به تخم گذار بودن و یا بچه زا بودن آنها ببریم، بدین صورت که تخم گذاران گوششان ناپیدا و بچه زایان گوششان نمایان است تنها در این مورد یک استثنا وجود دارد و آن نوعی افعی بچه زا است که گوشش دقیق پیدا نیست.

بیشتر سردردهای معمولی از کم نوشیدن آب می باشد.

خدا هست!!؟؟

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت
در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت
آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند
وقتی به موضوع ((خدا)) رسید
آرایشگر گفت : من باور نمیکنم خدا هم وجود داشته باشد
:مشتری پرسید
چرا باور نمیکنی؟
:آرایشگر جواب داد
کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد
به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟
بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟
اگر خدا وجود میداشت نباید درد و رنجی وجود داشت
نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میداد این همه درد و رنج و جود داشته باشد
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد. چون نمیخواست جر و بحث کند
آرایشگر کارش را تمام کرد و
مشتری از مغازه بیرون رفت
به محض اینکه از مغازه بیرون آمد
مردی را دید با موهای بلند و کثیف
و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده
ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد
:و به آرایشگر گفت
میدانی چیست! به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند
:آرایشگر گفت
چرا چنین حرفی میزنی؟
من اینجا هستم. من آرایشگرم
همین الان موهای تو را کوتاه کردم
:مشتری با اعتراض گفت
نه. آرایشگرها وجود ندارند
چون اگر وجود داشتند. هیچکس مثل مردی که
بیرون است. با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد
آرایشگر: نه بابا ! آرایشگرها وجود دارند
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند
مشتری تائید کرد: دقیقا نکته همین است
!خدا هم وجود دارد
فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند
برای همین است که این همه درد و رنج در دنبا وجود دارد

یک روز زندگی

دو روز مانده به پایان جهان. تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت:" عزیزم اما یک روز دیگر هم گذشت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقیست بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن"

لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز چه کار می توان کرد؟

خدا گفت :" آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته و آن که امروزش را درنمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید "

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و زندگی کن".

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید.اما می ترسید حرکت کند می ترسید راه برود می ترسید زندگی از لای دستانش بریزد .قدری ایستاد... پیش خودش گفت: وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم

آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود .می تواند بال بزند می تواند پا روی خورشید بگذارد می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد زمینی را مالک نشد مقامی به دست نیاورد اما...

اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او درگذشت کسی که هزار سال زیسته بود!

فقط زمان می تواند عظمت عشق را درک کند

روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردندخوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس.......هر کدام به روش خویش می زیستند .تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید.تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرش کردند.همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند.در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شدکه همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود.عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند.!!!!!!!!!قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر! آب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست.اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به منکمک کن ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نیست.عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟ غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس میکنی.عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بدهاما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودماحتیاج به کمک دارم.در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!!!!!سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شدعشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بدهناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران ن! باش تو را نجات خواهم داد.عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد.پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافتآفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آببیرون می آمد و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد. دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست تو لایق فرماندهی تماماحساسها هستی. عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟ دانائی گفت که او زمان بود.عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!!!!دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند....

از اعماق قلب خواستن!!

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .

سد..!

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل
مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

چند درس از درسهای زندگی (طنز)

درس اول: یه روز مسؤول فروش، منشی دفترو مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر میشه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که تویباهاماس باشم ،سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه... بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید میشه... بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه... مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده اول رئیست صحبت کنه!

درس دوم: یه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد. یه خرگوش از کلاغ پرسید: منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی! خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد. یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد!
نتیجه اخلاقی: برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ، باید اون بالا بالاها نشسته باشی!

درس سوم: یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش. راهبه سوار میشه و راه میفتن. چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه. راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار. کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه. چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پای راهبه تماس میده. راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار! کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه. بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میره و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن. کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
نتیجه اخلاقی: اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!
__________________

مورچه

یک مورچه ای بود در ولایت غربت که روزها
می رفت به صحرا و گندم و جو جمع می کرد برای زمستان. یک روز که رفته بود برای جمع
کردن غله، یک دانه گندم پیدا کرد و به نیش کشید و حرکت کرد به طرف لانه اش. ناگهان باد
وزید و دانه گندم را از دست و دهان مورچه گرفت و با خودش برد. مورچه به باد گفت:«ای
باد تو چقدر زور داری» باد گفت : « پدر آمرزیده، من اگر زور داشتم که برج های بالای
شهر، راهم را سد نمی کردند». مورچه گفت : «ای برج های بالای شهر، شماها چقدر
دارید.»برج ها گفتند: « ما اگر زور داشتیم که نیازی به مجوز شهردار نداشتیم.» مورچه
گفت:« ای شهردار تو چقدر زور داری.» شهردار گفت:« من اگر زور داشتم که قوه قضاییه
مرا دستگیر نمی کرد.» مورچه گفت:« ای قوه قضاییه تو چقدر زور داری.» قوه قضاییه
گفت:« من اگر زور داشتم بعضی جراید از من انتقاد نمی کردند.» مورچه گفت:« ای جراید
شما چقدر زور دارید.» جراید گفتند:« اگر ما زور داشتیم که کاغذمان گیر وزارت ارشاد
نبود.» مورچه گفت: «ای وزیر ارشاد تو چقدر زور داری.» وزیر ارشاد گفت:« اگر من زور
داشتم که محتاج رای اعتماد نمایندگان مجلس نبودم.» مورچه گفت: « ای نمایندگان شماها چقدر زور دارید.» نمایندگان گفتند:« ما اگر زور داشتیم که نیازمند رای مردم نبودیم.» مورچه گفت: «ای مردم شما چقدر زور دارید.» مردم گفتند:« ما اگر زور داشتیم بقال به ما جنس نسیه نمی داد.» بقال گفت: « من اگه زور داشتم آفتاب ماست های مرا نمی ترشاند » مورچه گفت:«ای آفتاب تو چقدر زور داری» آفتاب گفت : « من اگه زور داشتم دختر کدخدا نمی گفت که تو در نیا من در آمدم» مورچه گفت:« ای دختر کدخدا تو چقدر زور داری» دختر کدخدا گفت:« من اگه زور داشتم که زن کشاورز نمی شدم» مورچه گفت:« ای کشاورز تو چقدر زور داری» کشاورز گفت:« من اگه زور داشتم که از ترس تو گندم هایم را توی انبار قایم نمی کردم»
مورچه یک کمی رفت توی فکر. بعد نگاهی به بازوهایش کرد،سینه اش را داد جلو و رفت به
مزرعه. گوش باد را گرفت و پرتش کرد پشت کوه قاف ! بعد هم دانه گندم اش را برداشت و
برد به لانه اش!

چقدر خوبه که خودمون رو دست کم نگیریم